نیمه شهریور سال ١٣٩٣ زیر رگبار گلوله و نعره انفجارها بود که از جا بلند شد، رو به عده اندکی که قصد دارند مانع رفتنش شوند، لبخند زد و گفت: «بچهها خداحافظ. دنیا خداحافظ.» این کلمات آخرین جملههای محمد رضایی قبل از رفتن بود. او که بچههای لشکر فاطمیون با نام «آقای شیخ» صدایش میزدند زمان شهادتش را خیلیها اینگونه شهادت دادهاند: پایینِ پنجرهِ یکی از ساختمانها در منطقه ملیحه دمشق، چند تن از رفقایش، در محاصره داعش، تنِ به پهلو اُفتادهشان روی زمین است اما هنوز جان دارند.
همه میدانند، این رفتن بازگشتی ندارد ولی او میرود. میرود تا ایستاده، شاهد جان دادنِ همرزمانش نباشد. پا بیرون میگذارد، تا چند متریِ یکی از پیکرها پیش میرود، اما صدای گلولهها که بلند میشود، همه میبینند چگونه مثل برگی خزانزده، از شاخه زندگی میاُفتد. گریه امان زندهها را میبُرد اما کاری از دست کسی ساخته نیست. برای همین منتظر میمانند تا مگر تاریکی شب، حجابِ میان آنان و مرگ باشد.
عدهای شروع میکنند به کندن کانال. تعدادی هم آهسته تا پشت دیواری که میان آنان و دشمن است پیش میروند تا با بستن طناب به پای پیکرها آنها را کشانکشان بیرون بیاورند. همه این تلاشها درنهایت تنها به انتقال ٢پیکر ختم میشود و بقیه میمانند برای چند روز بعد که نیروهای کمکی میرسند و محاصره را میشکنند.
همین است که هفتم مهر همان سال وقتی پیکر شیخ، برای اولین تشییع جنازه رسمیِ شهدای فاطمیون به ایران میرسد، به هیچکس اجازه نمیدهند، صورت پیکرها را باز کنند. اصرار زیاد خانواده هم تنها به پاسخ کوتاه خلاصه میشود: «پیکرها برای مدت زیادی زیرِ تیغ آفتاب ماندهاند و دیدنشان دردتان را سنگینتر میکند.» آن روز هیچکس نمیفهمد سنگینی دردی که از آن حرف میزنند، ماندن پیکری بیجان زیر آفتاب نیست، بلکه انتظارِ دهساله برای دیدن جوانی است که با نام «شیخ» رفته و «شهید» برگشته است.
محمد رضایی پیش از اینکه «شیخ شهید» باشد، جوانی افغانستانی است که کودکیاش را در کوچههای گلشهر قد کشیده است. مثل همه همسن و سالهای خودش با کفشهای کتانی آدیداس ارزان قیمت در کوچه و خیابان دویده و فوتبال بازی کرده، از دیوار بالا رفته، شیشه شکسته، حتی توی دعواهای خیابانی یقه پاره کرده اما از یک جایی به بعد آرام و سر به کتاب شده است. علی، برادر شهید که ٣سال از او کوچکتر است، آن روزها را اینطور دوره میکند: « با این همه محمد برادر بزرگتر بود و هوای ما را داشت. رشته تجربی را تا دیپلم خوانده بود اما هیچوقت نگفته بود، آرزو دارد چهکاره شود. همه چیز از روزی شروع شد که ما تصمیم گرفتیم به کشورمان برگردیم. آن سال محمد سال آخر دبیرستان بود. همین را بهانه کرد تا در مشهد بماند.
همان زمان یکی از اقواممان که روحانی و مدیر مدرسه چهارده معصوم(ع) بود، پیشنهاد داد محمد در یکی از حجرههای خالی این مدرسه که ویژه طلبهها و محصلان علوم حوزوی بود، ساکن شود. همه چیز با «بله» محمد تمام شد و این بله مسیر زندگیاش را تغییر داد. ما رفتیم قم تا از آنجا به افغانستان برویم و در این مدت دوبار برای دیدن ما به قم آمد. خیلی با گذشتهاش فرق کرده بود. آرام و سربهزیر شده بود.فضای حوزه و نشست و برخاست با طلبهها در او تأثیر زیادی گذاشته است.» علی یکریز از محمد حرف می زند و میگوید: «همان وقتها، حرف برگشتن را دوباره پیش کشیدیم و او دوباره «نه» آورد.
بهانه این بارش ادامه تحصیل در حوزه بود. آن سالها در افغانستان هنوز امکانات ارتباطی وجود نداشت. گاهی با زحمت زیاد به مخابرات هرات میرفتیم و با او تماس میگرفتیم. بعدها که موبایل در بازار فراوان شد و تعرفههای مکالماتی ارزان، دستمان برای تماس گرفتن و گپ زدن بیشتر باز شد. حرف آمدنش را زیاد پیش میکشیدیم اما بهانه درس هیشگی بود. از آرزوهایش که حرف میزد، فهمیدم تصمیم دارد، آنقدر درس حوزه را بخواند که به درجه اجتهاد برسد. تا چشم روی هم گذاشتیم ٨سال گذشت و برادرم نیامد.»
او ادامه میدهد: «اواخر سال ٩٠بود که یک روز با من تماس گرفت و گفت: «تصمیم گرفتهام برای حمایت از حرم حضرت زینب(ع) به عنوان مسئول فرهنگی به سوریه بروم.» آن روزها داعش را چه میدانستیم چیست و از سوریه هم هیچ نمیدانستیم. از آن زمان تا وقت شهادتش، ۴مرتبه رفت سوریه و برگشت.
مرتبه آخر خیلی حرف زد، آنقدر که همه ما بعد از خداحافظی کردنش نگرانش شدیم. مادرم در مکالمه آخرش با محمد گفته بود: «حالا ١٠سال است که تو را ندیدهایم. دیگر طاقت دوری نداریم. میخواهم رخت دامادی تنت کنم. هرطور شده امسال بیا افغانستان.» محمد به همه اینها یک «چشم» گفته و تماس را قطع کرده بود.
یک هفته از زمانی که قول برگشت داده بود، گذشت و او نیامد. یک روز یکی از رفقایش زنگ زد و گفت که محمد مجروح شده و باید به ایران برویم. پدرم پرسیده بود، اوضاعش چطور است و او گفته بود، خوب نیست. دوهفته طول کشید تا توانستیم گذرنامه بگیریم و کارهای آمدنمان را سامان دهیم. به شوق دیدن او آمدیم اما او را ندیدیم.»
مادر، فارسی را با لهجه غلیظ افغانستانی گپ میزند. سالها را مثل یک نوار موسیقیِ دلپذیر به عقب بر میگرداند و دوباره پخش میکند: «۴شب از بهار ١٣۶۴گذشته بود. کیلومترها از وطنم دور بودم و دلم به بچه دومی که زیر پوستم جُل جُل میکرد، خوش بود. آن روزها غیر آن بچهای که نمیدانستم دختر است یا پسر، طاهره را داشتم که تازه به شیرین زبانی افتاده بود. نزدیک عید بود که یک شب درد اُفتاد توی کمرم.»
به اینجای کلامش که میرسد انگار شیرینی همان درد دوباره سراغش آمده است. میگوید: «خودم را گوشه دیوار مچاله کردم اما مگر تمام میشد؟ پتو را لای دندان گرفته بودم که شوهرم به خانه رسید. حالم را که دید گفت: «برخیز» چند دقیقه بعد وقتی به خودم آمدم، روی تخت یکی از اتاقهای بیمارستان هاشمینژاد دراز کشیده بودم و از درد ناله میکردم. چند ساعت را با درد پیش بردم تا اینکه صدای اذان صبح از سر گلدستههای مسجد بلند شد. اذان به «اشهد ان محمدا رسولا..» که رسید، بچهام به دنیا آمد. همانجا اسمش را محمد گذاشتم.»
او از خاص بودن محمد اینگونه میگوید: «بعد از او خدا ٣اولاد دیگر هم به من داد اما حساب محمد جدا بود. برای زنی مثل من که شوهرش مرد جنگ است و خیلی کم در خانه پیدایش میشود، پسر بزرگ حکم یاور را دارد. محمد یاورم بود. هشتساله شد، اسمش را توی یک کارگاه قالیبافی نوشتم. دنبال پول کارگریاش نبودم.
فقط میخواستم نمک شور و شریاش را کم کنم اما انگار از اول فهمیده بود که مرد خانه است. آخرِ هر هفته همه حقوق کارگریاش که با دست و دلبازی صاحبکار، به ٢۵٠تک تومانی میرسید را میآورد و به دستم میداد. قالیبافی را که یادگرفت، دیگر کارگاه نرفت. چند سال به همین روال گذشت.
یک روز محمد رفت و با یک دارِ قالی و یک سفارش کار به خانه آمد. دار قالی را برپا کرد و یک قالی ١٢متری سفارش گرفت و خودش آن را تمام کرد.
آن سال با پول فروش آن قالی هم برای خورد و خوراک بچهها خرید کردیم، هم چند تکه وسایل ریزِ خانه برای طاهره خریدیم که توی عقد بود.»
روایتهای شیرین و دلنشین مادر تمامی ندارد. او ریسمان خاطراتش را بیشتر میکشد و میگوید: «سال١٣٨٣، تصمیم گرفتیم تا به شکل داوطلبانه به وطن بازگردیم. محمد پای آمدن نداشت. خیلی اصرار کرد که بمانم اما من بریده بودم. از این همه سال تنهایی بریده بودم.
گفتم: «محمد من باید با پدرت بروم» درسش را بهانه کرد و نیامد. شبِ قبل از حرکتمان رفتیم حرم. قصد داشتم از محمد چند عکس یادگاری با خودم ببرم اما نشد. فردایش پیش از آنکه توی اتوبوس بنشینم، محمد را بغل کردم و بوسیدم. تماشای ١٧سالگیاش چقدر لذت داشت. کاش بیشتر بغلش میکردم. چندبار بیشتر میبوسیدمش. چه میدانستم این آخرین دیدار خواهد بود. روی صندلی اتوبوس که جابهجا شدم. از پنجره دیدم که محمد روی زمین نشسته. دستش را زیر چانه گرفته و زار زار گریه میکند. این آخرین تصویری است که از او به خاطر دارم.»
دختری را توی فامیل برایش نشان کرده بودم. قرار بود زمستان آن سال بیاید تا برایش عروسی بگیرم. حتی کت و شلوار دامادیاش را هم گرفته بودیم که یک روز تلفن زنگ خورد. یکی خبر از مجروحیتش داد. فکر کردم راست میگوید. گفتم حالا میروم ایران و مثل یعقوب به دیدار یوسف میرسم. چه میدانستم قرار است او را هرگز نبینم
او ادامه میدهد: «در افغانستان عکسش روی طاقچه خانه کنار قرآن بود. همه آن سالها هر صبح اول به سراغ عکس محمد میرفتم و برای سلامتیاش دعا میکردم. بُرقع میانداختم و میرفتم مخابرات تا شماره ایران را بگیرند و با پسرم گپ بزنم. هربار میگفتم برگرد و هر مرتبه درسخواندن را بهانه میکرد. چند باری هم البته قصد آمدن کرد اما در کار آمدنش گره میافتاد. تا چشم روی هم گذاشتم ١٠سال سپری شد.آرزوی هر مادری تماشای قد و بالای رعنای پسر در رخت و لباس دامادی است.»
از مادر برای خاطره عشق بازیاش با خاطره ازدواج محمد میپرسم و میگوید: «پاییز١٣٩٣، درس حوزه را تمام کرده بود و رخت پاسداری از حرم بیبی زینب(س) را به تن داشت. دختری را توی فامیل برایش نشان کرده بودم. قرار بود زمستان آن سال بیاید تا برایش عروسی بگیرم. حتی کت و شلوار دامادیاش را هم گرفته بودیم که یک روز تلفن زنگ خورد. یکی خبر از مجروحیتش داد. فکر کردم راست میگوید. گفتم حالا میروم ایران و مثل یعقوب به دیدار یوسف میرسم. چه میدانستم قرار است او را هرگز نبینم و دیدار دوبارهمان بماند تا به قیامت.»
زهرا رضایی خواهر کوچکتر است. کتاب خاطرات برادرش را جمعآوری کرده و این کتاب با عنوان «شیخ شهید» به چاپ رسانده است. برای همین حرفها و روایتهای زیادی از برادر ١٠سال ندیدهاش دارد اما از این میان، بغضش را اینطور روایت میکند: «هفتساله بودم که از او جدا شدم. برای منی که پدرم را خیلی کم دیده بودم او حکم پشت و پناه را داشت. تهتغاری خانه بودم و پیشش عزیز. برای همین خیلی دلتنگ آمدنش بودم.
خانه خیلی بزرگی در افغانستان ساخته بودیم که یکی از اتاقهایش را به نام محمد کرده بودیم. قول داده بود بیاید و با خودش عروسش را به خانهمان بیاورد. ١٠سال فقط صدایش را از پشت سیمهای تلفن شنیدیم و حسرت کشیدیم. ما در افغانستان اینترنت نداشتیم برای همین تصویری از چهرهاش هم نداشتیم جز همان صورت هفدهساله و حالِ غریبانهای که از هم جدا شدیم. عکسهایش را بعدها در کامپیوتر شخصیاش در ایران دیدیم و فقط گریه کردیم. روزی که خبر دادند مجروح شده و در بیمارستانی در تهران بستری است، خوشحال شدم و فکر میکردم به این بهانه هم که شده، به ایران میرویم و این فراق به وصال میرسد. پایمان به مشهد که رسید، طبق آنچه گفته بودند، بیشتر از ٢هفته از مجروحیت برادرم میگذشت.
به مادرم گفتم حتما محمد حالش خوب شده و میخواهد ما را غافلگیر کند. بیا برویم حرم بعد زنگ بزنیم و بگوییم او بیاید. رفتم حرم و منتظر ماندم اما او نیامد. اشکها مجال گفتن را گرفته اما غرور خواهرانهاش اجازه نمیدهد که نگوید و اینگونه ادامه میدهد: خبر شهادتش را آهسته آهسته به ما گفتند. وقتی برای شناسایی و تحویل پیکر رفتیم، او را تحویل ندادند. گفتند: «یک تشابه اسمی سبب شده است تا پیکر جابهجا شود.» آن لحظه نور امیدی در دلمان روشن شد که شاید اصلا خبر شهادتش هم اشتباه باشد. دوباره شاد شدیم و منتظر اما این امید هم دیری نپایید و شب هنگام پیکر محمد از راه رسید. از دوستانش شنیدم که محمد در دمشق گفته بود: «من برای دفاع از حرم آمدهام، حتی اگر گلولهبارانم کنند.» من فکر میکنم، برادرم به آرزویش رسید، چون در لحظه شهادت، ۴۵گلوله بر تن داشت.»